آینه پشت و رو
درباره کتاب آینه پشت و رو:
امیر در اوایل میانسالیست. زن و دو بچه دارد و از آنچه در ابتدای رمان نشان داده میشود و نیز از حرفهایی که امیر به دکتر روانپزشک میزند درمییابیم که رابطۀ او و زنش اگرچه بحرانی نیست اما گرم و صمیمی هم نیست و عشقی در این رابطه وجود ندارد و آنها فقط کنار هم زندگی میکنند، بیآنکه کاری به کار هم داشته باشند. امیر همچنان درگیر بحران درونی خود است که پدرش از شیراز زنگ میزند و به او خبر میدهد که پسرعمهاش، که در روستایی در حوالی شیراز زندگی میکرده، سکته کرده و مُرده و پدر برای شرکت در ختم او به شیراز رفته است.
امیر از مرگ پسرعمهاش، که همبازی بچگیاش بوده، متأثر میشود. او سالهاست که با اقوامش رابطهای ندارد. خاطرات بچگی و رفتن به روستایی که اقوام پدریاش در آن زندگی میکنند، در ذهن امیر زنده میشود. تصمیم میگیرد برای شرکت در ختم پسرعمهاش به آن روستا برود. زمستان است و برف میبارد؛ آنقدر که پرواز هواپیمای امیر لغو میشود. امیر اما عزماش به این سفر جزم است. پس با اتوبوس راهی میشود. اتوبوس اما وسط راه خراب میشود. راننده پیشبینی میکند که کولاک دربگیرد و پیشبینیاش درست از آب درمیآید.
مینیبوسی خالی از راه میرسد و امیر و مسافران دیگر را سوار میکند. از اینجا به بعد سفر امیر ابعادی دیگر پیدا میکند. هر قسمت از این سفر گویی پیامی در خود دارد و امیر را هرچهبیشتر با جهانی مواجه میکند که تاکنون نمیشناخته یا آن را از یاد برده بوده است. زن مسافری، که انگار درون امیر را میخواند، با امیر درباره یونگ و منطقی ورای منطق علمی و عقلانی حرف میزند و از فکر کردن با قلب به جای فکر کردن با سَر و عقل. حرفهای این زنِ عجیب و آنچه زن درباره مشکل امیر درمییابد و به او میگوید، امیر را سخت به فکر میاندازد.
ادامۀ این سفرِ نمادین، امیر را با موقعیتهای دیگری مواجه میکند که گویی هرکدام حاوی پیامی برای امیر هستند و او را متحول و به مسیری جدا از آنچه تاکنون در زندگی پیموده است هدایت میکنند و سفر امیر اینگونه ادامه مییابد؛ سفری هم در مکان و هم در ذهن و درون؛ سفری که امیر را به کندوکاو در ناشناختههای درون و ناخودآگاه فرامیخواند و او را، که همواره فقط با تکیه بر عقلانیت و علم کارها و احساسات و افکارش را تنظیم کرده و تنها با همین عقلانیت سعی کرده است همهچیز را درک و تحلیل کند، با بُعدی ورای عقلانیت آشنا میکند و این دنیای تازهای که امیر با آن آشنا میشود، گویی کلید فهم بحرانیست که به آن دچار شده است.
قسمتی از کتاب آینه پشت و رو:
امیر با هراس از خواب پرید و همان طور زیر پتو نشست. قلبش بدجوری میزد. دستش را روی سینه گذاشت، شاید کمی آرام بگیرد. ساعت را نگاه کرد. صبح شده بود و میبایست ساعت هشت و سی دقیقه در بیمارستان باشد. با پریشانی از روی تخت برخاست و یک راست به حمام رفت، مدتی زیر آب ماند و نفس عمیق کشید. بیرون آمد، لباس پوشید و دوباره روی تخت نشست. چند قطره عرق که از لای موها سرازیر بود روی حوله افتاد. دستی به صورتش کشید. نمیفهمید عرق سرد است یا گرم. نبضش را گرفت. بازهم چیزی نفهمید. دردی سنگین در سینهاش میپیچید. فقط مطمئن بود که اگر قرار است سکته کند باید درد را جای دیگری حس کند. همسرش، سیمین به اتاق آمد. سلام کرد و گفت: صبحانه آماده ست.
امیر فقط سلام کرد و حوله را روی صورتش انداخت. احساس سنگینی میکرد و نمیتوانست بلند شود. با نیروی زیاد برخاست و به آشپزخانه رفت. سیمین طبق معمول روی دستگاه دوی ثابت بود، میشمرد و عرق میریخت. امیر وارد آشپزخانه شد، دید آرش و آرزو…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.