گل حسرت 2 و 3
– سلام خانم!
– سلام… بفرمایید؟
– نذرتون قبول باشه، انگار برای پسرم معجزه کرد.
– ایشالا خيره؟!
– میشه پسرمو دعا کنید؟ شما همسر شهیدین، پیش خدا اعتبار و آبرو دارین. حتما دعاتون گیراست.
– اگه قابل باشم حتما شما هم دعا کنید واسه دل شکستهم…
به قبری اشاره میکنم که لحظاتی پیش همراه دختر خردسالش کنارش ایستاده بودند، قبر متروک امانم..
– خدا صبرتون بده. تازه شهید شدن؟
– نه، هشت سال پیش تو قائلهی کردستان…
چیزی درون سینهام گم میشود، حتی تصور این که امان برای لحظهای با غیر من زندگی کرده باشد به جنونم میکشاند. من به مردهی او هم رحم نمیکنم و او را فقط و فقط برای خودم میخواهم! سخت است دلت آتش گرفته باشد و وانمود کنی که دلسوزی…
– دخترتون پدرشو یادشه؟
– نه…. باردار بودم که رفت. این تنها یادگاریه که ازش دارم.
و دخترش را به پهلوی خویش میفشارد و بغضش سر باز میکند. خم میشوم تا صورت دختری را که خون امان من در رگهایش جاری است ببینم، چشمان سیاه و زیبایش، بینی قلمی و خوش فرمش…
دوست دارم به آغوش بگیرمش ولی فقط پیشانیاش را میبوسم:
ادیب فر –
کتاب پر کششی بود و نویسنده راجع به همه مواردی که در کتاب نوشته بود به خوبی تحقیق کرده بود ولی اخر کتاب تقریبا باز بود