کتابخانهی مرموز
درباره نویسنده هاروکی موراکامی:
هاروکی موراکامی نویسنده کتاب کتابخانهی مرموز، در ۱۲ ژانویه ۱۹۴۹ در کیوتو ژاپن به دنیا آمد. در سال ۱۹۶۸ به دانشگاه هنرهای نمایشی واسدا رفت. در سال ۱۹۷۱ با همسرش یوکو ازدواج کرد و به گفتهی خودش در آوریل سال ۱۹۷۸ در هنگام تماشای یک مسابقهی بیسبال، ایدهی اولین کتاباش، به آواز باد گوش بسپار به ذهنش رسید. در سال ۱۹۷۹ این رمان منتشر شد و در همان سال جایزهی نویسندهی جدید گونزو را دریافت کرد. در سال ۱۹۸۰ رمان پینبال (اولین قسمت از سه گانهی موش صحرایی) را منتشر کرد. در سال ۱۹۸۱ بارِ جازَش را فروخت و نویسندگی را پیشهی حرفهای خود کرد.
درباره کتاب کتابخانهی مرموز:
کتاب کتابخانهی مرموز روایتگر داستان پسریست که به محلی عجیب در کتابخانهای برده شده و در گذر از مارپیچهای پنهان کتابخانه در سلولی گرفتار میشود. او به همراه چند نفر، از جمله نگهبان زندان برای نجات جان خود اقدام به فرار میکنند و…
پسری تنها، دختری اسرارآمیز، مرد عذاب دیده، نقشه میکشند که از کتابخانهی کابوسوار بگریزند… ردپای دغدغههای موراکامی پیداست. هزارتو و اسارت در آن. قصهی گریز به راهنمایی یک بلد. درگیری نیروهای خیر و شر محبت و دوستی و تنهایی و فقدان.
منتقدی گفته است: این کتاب مانند قصهی پریواری برای بزرگسالان است.
مبارزهی پسربچه برای غلبه بر غرایب یادآور افسانههای کهن است. داستان بچههایی که بزرگسالان پلید، در به رویشان میبندند، یکی از جانمایههای کهن ادبیات است. این تلاش دانشآموز جوان برای بازگشت به خانه هواداران موراکامی را از هر سنی به توجه وا میدارد. از اسطوره تا قصهی پریوار تا مطالعهی روان مدرن زمینهی بسیار وسیعی برای یک داستان کوتاه است.
هاروکی موراکامی در این داستان عجیب سمبلیک با شخصیتهای مرموز و پیچیدهاش از تلاش انسان برای رهایی از بندهای دنیوی صحبت میکند، داستانی که در آن پسرک خواهان رهایی، حتی کفشهایش را هم ازدست میدهد.
کتابخانهی عجیب (The Strange Library) ساختاری لابیرنت گونه برای خواننده ایجاد میکند که او را تا انتهای داستان میکشاند و با ایجاد روابط علت و معلولی منحصر به فردش، ساختارهای واقعی زندگی را دگرگون میکند. موراکامی پلهای میان واقعیت و خیال میسازد و در بستر آن به پیامهای اجتماعی و دغدغههای انسانیاش همچون تنهایی، فقدان محبت و دوستی و تقابل خیر و شر نزدیک شود.
قسمتی از کتاب کتابخانهی مرموز:
بالاخره این مارپیچ رفتنها به در فلزی بزرگی رساندمان. روی در، تابلوی «اتاق مطالعه» نصب شده بود. کل سکوت محوطه همسنگ سکوت نیمهشب قبرستان بود.
پیرمرد دستهکلید جلینگجلینگ کنی از جیبش درآورد و تک کلید کهنهای انتخاب کرد. آن را در قفل انداخت، نگاه کوتاه پرمعنایی تحویلم داد و کلید را به سمت راست چرخاند. صدای رعدمانند بلندی توی فضا پیچید. در با صدای جیر بلند و مرموزی باز شد.
– خب خب، رسیدیم. برو تو.
پرسیدم: «برم اون تو؟»
– آره، برو اون تو.
معترض شدم که آنجا چشم، چشم را نمیبیند. واقعاً هم آنجا عین حفرهای بود در دل کهکشان، پر از سیاهی.
پیرمرد رو کرد بهم و قد راست کرد.
تازه میدیدم چقدر درشتهیکل است. چشمهایی که تا چند لحظه پیش زیر خرواری ابرو گم بود، حالا عین چشم گوسفندی در سپیدهی صبح برق میزد.
– تو از اون مدل پسربچهها هستی که عادت داری سر هر چیز بیارزشی بحث کنی و دعوا راه بندازی؟
– نه، قربان… اصلاً همچین بچهای نیستم. ولی…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.