من یک گربه هستم
درباره نویسنده ناتسومه سوسهکی:
از ناتسومه سوسهکی (۱۹۱۶-۱۸۶۷) بهعنوان بزرگترین نویسنده تاریخ ادبیات ژاپن یاد میشود. او تاثیر بسیاری زیادی بر نویسندههای پس از خود گذاشته است. جایگاه رفیع او در ژاپن تا آنجا رفته که عکس او را روی اسکناس هزار ینی نقش بسته است. مهمترین اثر سوسهکی «من گربه هستم» است که با آن به جمع کلاسیکهای جهان راه یافته.
سوسهکی در خانوادهای بسیار تهیدست به دنیا آمد و چون فرزندی ناخواسته بود و خانواده از تهیدستی نمیتوانستند از او نگهداری کنند به خانوادهای دیگر سپرده شد. او بزرگتر که شد باز به خانواده خود بازگشت. بهرغم اینکه به ادبیات علاقه داشت فرهنگ و شرایط حاکم بر خانواده و جامعه اقتضا میکرد تا رشتهای بخواند که بتواند از طریق آن کسب درآمد کند. او معماری خواند و کنارش زبان انگلیسی یاد گرفت و شروع کرد به ترجمه هایکو به زبان انگلیسی. شعرهایش در مجلات ادبی انگلیسی چاپ شدند. بعدتر از طرف دولت ژاپن به بریتانیا فرستاد شد تا ادبیات انگلیسی بخواند. به وطن که بازگشت در دانشگاه کرسی استادی گرفت. اولین داستان او « من گربه هستم » بود با موفقیت چشمگیری روبهرو شد.
درباره کتاب من یک گربه هستم:
« من گربه هستم » اصیلترین و فراموشنشدنیترین رمان ژاپنی است؛ یک فانتزی سورئال که در چارچوب روایت راوی آن -که یک حیوان اهلی بیسرپناه است؛ گربهای که ناظر کنشهای آدمهاست- میچرخد. « من گربه هستم » اولین جمله کتاب است و جمله بعدی «هنوز اسمی ندارم»؛ مضمون کلی فصلهای رمان از درونمایه همین دو جمله نشات میگیرد. « من گربه هستم » ابتدا بهصورت پاورقی در روزنامهها منتشر شد، اما پس از استقبال چشمگیری که از آن شد، سوسهکی تصمیم گرفت با شاخوبرگدادن به فصلهای مختلف داستان و اضافهکردن فصلهای دیگر، سرانجام آن را بهصورت یک رمان بلند منتشر کند؛ رمانی که بازتاب حقیقی جامعه و مردم ژاپن در سالهای فقر و تنگدستی است که خود نویسنده از دل آن بیرون آمده؛ از اینرو میتوان گفت با داستانی کاملا رئال مواجهایم. سرانجام این کتاب در سال ۱۹۰۶ منتشر شد و ترجمه انگلیسی آن هم در سال ۱۹۷۲ منتشر شد.
قسمتی از کتاب من یک گربه هستم:
در پشت خانهام، مزرعۀ کوچکی از چای قرار دارد؛ چیزی حدود شش یارد مربع. با وجود آن که به هیچ وجه بزرگ نیست، اما جای آفتابگیر تمیز و دلچسبی است. من بر طبق عادت هر زمان که به تجدید روحیه نیاز دارم، به عنوان مثال، زمانی که بچهها آنقدر سروصدا میکنند که نمیتوانم در آرامش چرت بزنم و یا هنگامی که بیحوصلگی هضم غذایم را مختل کرده است، به آنجا میروم. یک روز، یک روز گرم پاییزی ساعت دو بعد از ظهر، از چرت دلپذیر بعد از ناهار بیدار شدم و برای نرمشْ قدمزنان به مزرعۀ چای رفتم. همچنان که در پای ریشۀ گیاهان چای پیدرپی بو میکشیدم و پیش میرفتم، در انتهای غربی مزرعه به حصاری از چوب سرو رسیدم. در آنجا گربهای عظیم را یافتم که بر بستری از گلهای داوودی پژمرده به خوابی عمیق فرو رفته و وزن بدنش آنها را له کرده بود. به نظر نمیرسید که او نزدیک شدن مرا دریافته باشد. شاید هم فهمیده بود، اما اهمیتی نمیداد. به هر حال، او آنجا دراز کشیده بود و با صدای بلند خُرخُر میکرد. من از جسارتی که به او، یعنی یک حریمشکن، اجازه داده بود تا در باغ فرد دیگری چنین آسوده به خواب رود، حیرت کرده بودم. گربۀ یکدست سیاهی بود. خورشید اوایل بعدازظهر درخشانترین اشعۀ خود را بر بدن او فرو میریخت و به نظر میرسید، گویی شعلههایی نامریی از موی ظریف و براقِ بدنش زبانه میکشند. جثهای عظیم داشت؛ میتوان گفت، جثۀ امپراتور قلمرو گربهها. او به راحتی دو برابر من هیکل داشت. سرشار از تحسین و کنجکاوی خودم را کاملاً از یاد برده و مسحور و مجذوب در برابر او ایستاده بودم. امواج نسیم ملایمِ این روز گرمِ پاییزی شاخهای از درخت آفتابگیرچتر سلطان را که بر فراز حصار ساخته شده از چوب سرو خودنمایی میکرد، با آرامی به حرکت در آورد و چند برگ را به نرمی بر بستر گلهای داوودی لگدمال شده فرو ریخت. امپراتور ناگهان چشمان گردِ درشتش را باز کرد. من آن لحظه را تا به امروز به خاطر دارم. درخشش چشمان او بسیار زیباتر از مادۀ کهربای کدری بود که انسانها آن را بیاندازه باارزش میدانند. امپراتور بیحرکت باقی ماند. او در همان حال که نور نافذ تابانده شده از چشمانش را بر پیشانی کوتاه من متوجه ساخته بود، گفت: «معلومَس، تو کی هسی؟»
به نظر من، این نوع سخن گفتن کمی دور از شأن یک امپراتور بود. اما بهخاطر صدایی که بم بود و سرشار از قدرتی که میتوانست یک «بولداگ» را متوقف سازد، از ترس مبهوت و بیحرکت باقی ماندم. اما از آنجا که فکر میکردم، اگر رعایت ادب و احترام را به جا نیاورم، به دردسر خواهم افتاد، با لحنی سرد و تا آنجا که میتوانستم با خویشتنداری پاسخ دادم: «آقا، من یک گربه هستم. اما هنوز اسمی ندارم.» قلب من در آن لحظه بسیار تندتر از حد معمول میتپید.
امپراتور با لحنی حاکی از تحقیر بسیار اظهار داشت: «تو … یک گربه؟! عجب! لعنت! بگذریم. کجا داری برا خودت میگردی؟» به نظر من، این گربه بسیار بیادبانه حرف میزد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.