مردی که دو پای چپ داشت
درباره نویسنده پی. جی. وودهاوس:
پی. جی. وودهاوس (P. G. Wodehouse) نویسنده کتاب مردی که دو پای چپ داشت، زادهی ۱۵ اکتبر ۱۸۸۱ و درگذشتهی ۱۴ فوریهی ۱۹۷5، نویسندهای انگلیسی بود. وودهاوس در دوران جوانی در یک بانک استخدام شد اما این کار را دوست نداشت و در اوقات آزاد خود، به نویسندگی میپرداخت. رمانهای اولیهی او بیشتر داستانهایی در مورد مدرسه بودند اما او پس از مدتی به نوشتن داستانهای طنزآمیز روی آورد.
درباره کتاب مردی که دو پای چپ داشت:
مضمون مشترک داستانهای این کتاب عشقی است که تمامی داستانها به زیبایی خودنمایی میکند.
داستانهای این مجموعه از این قرارند: بیل، سگ شکاری، آزاد کردن گاسی جوان، تعطیلات ویلتون، ملاقات با مرد خجالتی، ورود به اجتماع، در گایزنهامر، مَک چگونه مَک شد، سیاه، رنگ شانس، عاشقانه یک پلیس زشت و دریای فتنه و آشوب.
کتاب مردی که دو پای چپ داشت، اولین بار در سال 1917 چاپ شد. این داستانها که در ابتدای مسیر نویسندگی وودهاوس نوشته شدند، نشان دهندهی حرکت این نویسنده به سوی رفع نقایص و تکمیل تواناییهای خود هستند. شخصیتهای جذابی در این مجموعه حضور دارند: سگی سخنگو، کارآگاهی خصوصی که میخواهد بازیگر شود، یک کارمند بانک که نمیتواند برقصد، یک افسر پلیس که چندان خوش چهره نیست، تاجری که عشقی دیوانه وار به بیسبال دارد، گربهای سیاه و بسیاری دیگر. در تمام داستانهای کتاب مردی که دو پای چپ داشت، رد پای نبوغ کمیک پی. جی. وودهاوس به چشم میخورد که این مجموعه را به اثری بسیار خواندنی و سرگرم کننده تبدیل کرده است.
قسمتی از کتاب مردی که دو پای چپ داشت:
پنج دقیقه مانده به یازده صبح توی ایستگاه راهآهن بود؛ با ریش مصنوعی و عینکی که هویتش را از چشم عموم مخفی میکرد. اگر از خودش میپرسیدی، میگفت یک تاجر اسکاتلندی است. در حقیقت بیشتر شبیه یک خودروی سواری بود که از میان یک خروار علوفه عبور کرده باشد. سکوی قطار شلوغ بود. دوستان و آشنایان گروه نمایش برای استقبال از اعضای گروه آمده بودند. هِنری از پشت یک باربر تنومند که هیکلش به ستون میمانست همهچیز را زیرنظر داشت. برخلاف انتظارش، تحت تأثیر قرار گرفته بود. صحنۀ تئاتر همیشه او را هیجانزده میکرد. چهرههای سرشناس را تشخیص داد. مرد چاقی که کتوشلوار قهوهای به تن داشت والتر جلیف، کمدین و ستارۀ گروه، بود.
از پشت عینک با دقت او را تماشا کرد. باقی چهرههای معروف پراکنده شده بودند. آلیس را دید. با مردی که قیافهاش به ساتور شبیه بود حرف میزد و میخندید. انگار داشت بهش خوش میگذشت. هِنری پشت شاخ و برگی که صورتش را پوشانده بود دندانهایش را به هم سایید. طی چند هفتۀ بعد مثل سگی به دنبال گروه نمایش از این شهر به آن شهر میرفت و واقعاً نمیشد گفت که خوشحال است یا ناراحت. از یک طرف اینکه آلیس اینقدر نزدیک و در عین حال دست نیافتنی بود مایۀ بدبختی بود، از طرف دیگر باید اعتراف میکرد با ول گشتن در این شهر و آن شهر اوقات بسیار خوشی را میگذراند.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.