سیروان
با چهره رنگ پریده به دیوار پشت سر تکیه داد. در حالی که نگاه بی فروغش را به باغ روبرو میدوخت، بارخوت به سمت زمین رهاشد و روی سنگفرش موزاییکی پیاده رو چمباتمه زد تا گوشه ای دور از چشم، در حباب تاریکی شهر، جمعه شب تلخ و گرم آخرین ماه تابستانی را تجربه کند. چشمان درشت و سیاه رنگش را با غم و حسرت به دیوارهایی دوخت که مطمئن بود در پس آنها، عشق و احساسش را به بازی گرفته اند. نگاهش قدرت نفوذ به آن سوی دیوار بلند و سنگی باغ را نداشت اما قلبش گواهی میداد لیلی بی وفایش بدون آن که حتی لحظه ای او را به یاد بیاورد با لباس بلند و سپید عروس به این سو آن سو می خرامد و از شازده دامادش دلبری می کند.
با کلافگی چشم بست و سرش را آرام و بی وقفه به دیوار پشت سر کوبید و زبان به سرزنش خویش گشود: «آخ سیروان! آخ! داد از تو سیروان! داد!» در تلاطم و آشوب، روی سنگفرش پیاده رو رها شد و سرش را میان دو دست گرفت و زمزمه کرد: «چرا سیروان!؟ چرا!؟ چرا تمام احساس و جوونی ات رو واسه کسی خرج کردی که ذره ای بهت باور نداشت!؟ چرا غرورت رو برای کسی زیر پا گذاشتی که ذرهای برات ارزش قائل نبود!؟ چرا سیروان! چرا!» چنگ در موهایش زد و کلافه تر از قبل به خودش لعن و نفرین فرستاد: لعنت به تو سیروان! لعنت به توا به خودت نگاه کن! جای تو اینجاست!؟ تو باید این جوری زمین گیر بشی پسرا؟»
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.