سایه
چشم می بندم که دست سام روی دست هایم می نشیند، آرام چشم هایم را باز میکنم و می بینم آن نگاهی که تاییدم میکند و میگوید که هست؟ همه چیز از قبل برنامه ریزی شده، هیچ وقت با بابا به این کشور نیامده ام، الان هم هوایش مثل بختک روی گلویم سنگینی می کند، با بودن بابا هیچ گاه لازم نبود باشم، ولی حال مجبورم. بعد از جلسه ای که با خاندان عبدالعزیز داشتم با اصرار به مهمانی شبشان دعوت شدم، عبدالعزيز بهترین و بزرگترین شریک های ما در اینجا بود، بی میل قبول کردم این دعوت را، ولی آشنایی با کل خانوادهی آنها جزو برنامه هایم بود. به محض ورود به این مهمانی سر میز بزرگ و مجللشان شام خوردیم و عبدالعزيز همسرش و تک تک پسرها، عروسها و نوه هایش را معرفی کرد، بعد از شام کمی با آقایون گپ زدیم که یکی از نوههای عبدالعزیز به سالن زنانه راهنمایی ام کرد.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.