خیابان یکطرفه
رهام سرش سمت آسمان بود و همایون نگاهش به رهام! شب بود و حیاط بیمارستان تقریباً خالی.
– رهام باهام حرف بزن. اینقدر همه چی رو نریز تو خودت.
دستهایش را پشت سرش قلاب کرد. گردنش از فشار عصبی گرفته بود و دستش از درد تیر میکشید. جوابی نداشت به همایون بدهد. اگر میگذاشت کمی به خواست خودش رفتار کند و فقط کمی تاوان درد یسنا را از شهراد بگیرد، شاید کمی آرام میگرفت.
– رهام…
بازویش را به عقب کشیده بود. رهام پر حرص دستش را بیرون کشید:
– همهی نقشههامو خراب کردی. حالا منتظر چی هستی؟
همایون سکوت کرد. خوب میدانست که لحظهی انفجار عصبانیت رهام رسیده!
– نذاشتی بکشمش. باید میکشتم اون آشغال رو…
دستی به صورتش کشید.
– به خاطر اون و امثال اونه که یسنا از من میترسه. از منی که همجنس اون نامردام. حالم از مرد بودنم به هم میخوره وقتی اون دختر تو خودش جمع میشه. اینقدر پست و کثیفن که زور و بازوشون رو به یه دختر معصوم نشون میدن. همایون درد میکشم اینجوری میبینمش. این دختر مثل هیچ دختری نیست. حتی نمیتونه مثل رعنا زندگی عادی داشته باشه. حتی من نمیتونم مثل آدم حرفمو بهش بزنم. دوست داشتن و لمس کردنش برام ممنوعه. چون میترسونمش. چون یه مَردم…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.