خیابان نیوگراب
درباره نویسنده جورج گیسینگ:
جورج گیسینگ (George Gissing) نویسنده کتاب خیابان نیوگراب، نویسندهی انگلیسی سال 1857 در یورک شایر متولد شد و در سال 1903 در فرانسه از دنیا رفت. کارگران در سپیده دم، دوزخیان زمین و گرداب، از آثار معروف وی میباشند. گیسینگ در مدرسهی بک لین در ویکفیلد تحصیل کرد و شاگرد ممتاز بود. علاقهی جدی او به کتاب در ده سالگی و با خواند کتابی از چالز دیکنز آغاز شد و پس از آن، با تشویق پدر و استفاده از کتابخانهی خانوادگی، گسترش یافت. او در یکی از کالجهای منچستر تحصیلاتش را به پایان رساند و پس از بازگشت به لندن زندگی ادبیاش را آغاز کرد که حاصل این کار بیست و پنج اثر ادبی میباشد.
گیسینگ انزوای وحشتناک انسان مدرن را در داستانهای خود وصف میکند و برای رهاندن انسان از این وضع به جستجوی قطعیتهای از دست رفته میپردازد. وی به علم مدرن به منزلهی عامل اصلی ایجاد وضع رقتانگیز انسان مدرن میتازد و میگوید: «من از علم می ترسم و از آن نفرت دارم و معتقدم که علم همواره دشمن بی رحم بشر خواهد بود.» جورج گیسینگ پس از گذراندن زندگی ادبی فقیرانه زمانی که بیش از چهل و شش سال نداشت،در فقر مرد.
درباره کتاب خیابان نیوگراب:
خیابان نیوگراب، رمانی است که به حلقههای ادبی و ژورنالیستی لندن در دههی 1880 پرداخت. جورج گیسینگ در این کتاب، جهانی کوچک از جامعهی ادبی لندن و مطابق با تجربهی شخصی خود را خلق کرد. این رمان، هم گزارشی بااهمیت و قابل استناد از جامعه و هم، داستانی است که مخاطب را بیدرنگ وارد دنیای تاریک و روشن رمان نویسی به نام ادوین ریردون و دوستان و آشنایانش در خیابان نیوگراب از قبیل روزنامه نگاری بلندپرواز به نام جاسپر میلوین و منتقدی تندخو به نام آلفرد یول میکند. جورج گیسینگ در این رمان به نبردهای تلخ میان پایبندی به اخلاقیات و امر و نهیهای بازار فروش، فلاکتهای ناشی از فقر با عزت و آسیبهایی که شکستها و مشکلات بر شخصیت و روابط آدمی وارد میکنند، پرداخته است و مکانهایی عجیب و به یادماندنی چون اتاقهای زیرشیروانی تاریک و نمور و قسمتهایی از موزهی بریتانیا را به تصویر کشیده است.
قسمتی از کتاب خیابان نیوگراب:
همین که خانواده میلوین بر سر میز صبحانه نشست ساعت کلیسای واتل بورو هشت ضربه نواخت، کلیسا دو مایل با آنجا فاصله داشت، اما در این صبحگاه پاییزی بادی که از سمت غرب میوزید صدای زنگ ساعت را با خود میآورد. جاسپر پیش از آنکه تخم مرغش را بشکند به صدای زنگ گوش داد و آنگاه با شادمانی گفت: در همین لحظه مردی را در لندن دارند دار میزنند.
خواهرش، ماد، با لحن سردی گفت: هیچ لازم نبود این خبر را به ما بدهی.
خواهر دیگرش دورا افزود: و آن هم با چنین لحني!
خانم میلوین، که با پیشانی درهم کشیده از درد به پسرش مینگریست، گفت: حالا او کی هست؟
– نمیدانم. تصادفا در روزنامه دیروز خواندم که امروز صبح مردی در نیوگیت به دار آویخته میشود. وقتی آدم میبیند کسی را که به دار میزنند خودش نیست خوشحال میشود.
ماد گفت: آدم خودخواهی مثل تو باید هم با این چشم به جریان نگاه کند.
– خوب، حالا که این موضوع به ذهنم رسید، چه کار میتوانستم بکنم؟ میتوانستم به مردم این عصر و زمانه که این جور چیزها را تأیید میکنند…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.